21/آذر/90
امروز صبح تو مهد بیدار شدی و من خیلی خوشحال شدم...چون تا عصر دلم برات خیلی تنگ میشد.. بابایی هم که امروز سرکار نرفت و تو خونه خوابیده...خدا به داد خونه برسه... برگشتنی اومدم دنبالت سریع رفتیم خونه..اوضاع خونه خیلی بد نبود و بابایی هم بهتر شده بود...یه دوشی گرفت و سرحال تر شد و بعد چند روز اومد طرف شما..اما با احتیاط که به دهانش نزدیک نشی... شما هم کلی دلت تنگ شده بود و براش عشقولانه میکردی.. منم کارم سبک بود و کمی به کار کلاسهای خودم رسیدم و بعدش هم که نشستم امونم نمیدادی و ترجیح دادم خودم رو سرگرم کاری کنم که دست از سرکچلم برداری... شب با هم سریال عشق ممنوع رو سه تایی دیدیم.خوبه هر سه دنبال میکنیم... هرچند بابایی ...